دوشنبه


چند سالی گذشته است
اینک ساعت ۲.۵۰ دقیقه یکشنبه شب سال ۲۰۱۸، پس از حدود ۵ سال من به نوشته های شیرین گذشته پناه آورده ام
تا شاید بتوانم ببینم که کجای قصه بود که نازنین دیگر برای خودش ننوشت

نازنین و همه نوشته هایش را دوست دارم
حتی نوشته های تلخ یا کودکانه اش را
شعری که تصویرش را گذاشته است را

صداقت و جسارتش در بیان آنچه هست را می ستایم

فکر می کنم بلاگر فارسی به خانه متروکه ای می ماند که گذر هیچ رهگذری بهش نمی افتد
انقدر متروک که هم اکنون احساس می کنم که دفترچه خاطرات قفل دارم را باز کردم و دارم برای خودم می نویسم و خودم

اگر بلاگر نمیبود، چلیپایی در زندگی من بود...و چقدر جایش خالی می بود
اگر بلاگر نمیبود، حوض ماهی های من اینجا بی آب می ماند

بلاگر متشکریم

سه‌شنبه

ای وای من

یه حس قوی خوب...یه حسی که خیلی وقت بود گم شده بود...یه صدایی که ته دلم میگه خیلی درسته...یه حس خیال جمعی...یه اینتوییشن قوی...یه چیزی که فرق داره...یه چیزی که از سر شب بی قرارم کرده

دوشنبه

روی تخت بادی ایی که خیلی دوسش دارم نشستم و فک می کنم که پارسال درست همین موقع ها، اینجا اتاق مامان و بابا م بود با یه عالمه چمدون و سوغاتی و خوشحالی و خستگی. حالا من اومدم اینجا، در اتاق رو که باز کردم بوی یه عالمه احساسات قاطی که معلوم نیست چی به چین، زد توی دماغم، انقد زیاد بود که شب اول روی کاناپه وسط هال خوابیدم و فردا صبحش کم کمک خزیدم توی اتاق،‌ اول کوله پشتی ام رو اوردم گذاشتم کنارش، بعد تخت رو برای خوابیدن آماده کردم، بادش کردم، ملافه تمیز روش کشیدم، بعد هم پتوها رو عوض کردم که هیچی شبیه قبل نباشه...چون خیلی وقته که دیگه هیچی شبیه قبل نیست...هیچی... دیروز که خزیدم توی اتاق و وسط روز دو ساعتی رو توی اتاق موندم فکر کردم دیگه امشب میام توی اتاق و راحت می خوابم...حالا اما پاسی از شب گذشته و من همچنان دارم کلنجار میرم که بخوابم... می بینم که برای فراموشی فقط حذف اشیای یادآور کافی نیست، یعنی در واقع هیچی کافی نیست...هیچی...
نمی دونم چرا اینطوری شد، نمی دونم چرا اینطوری میشه، همیشه فکر می کردم که وقتی همه کارهات رو درست و به موقع و با فکر انجام بدی همه چی درست پیش میره تا اخرش...اما چه خیال خامی...چه خیال خامی که هیچ کدوم از همه چیزهای موقع و شاید درست، منو در جای درستی ننشوندند...حالا اما زدم زیر همه چیزای درستی که بودن...دیگه نه انها درستند، نه تو درستی، نه روزمره درست است، نه من درستم نه هیچ چیز سر جایش هست...فاصله همه شان با جای درستشان اما به نازکی یک موست...اما مویی که انقدر قوی هست که وظیفه فاصله بودنش را به نحو احسن اجرا کند...پاره نمی شود..چنگ می اندازم ...چنگ می اندازم و این سلسله موی را تای پاره شدن نیست انگار...تای پیله شدنش هست اما...مثل کرم ابریشمی که پروانه شده اما یک جای کار نتوانسته پیله نازکش را بشکافد و حالا که پیله به حد کافی جان گرفته و ضخیم شده، پروانه انقد لطیف و نازک شده که دیگر شکافتن پیله در توانش نیست...مثل کرمی که پروانه شد...در پیله زندگی خزیده ام و صدای باران را که بر پیله می زند را خوب می شنوم...

یکشنبه

شجاعت برای من صفت تحسین برانگیزی است
شجاعت پذیرفتن، شجاعت رها کردن، شجاعت جنگیدن، شجاعت فراموش کردن، شجاعت آسیب پذیر بودن، شجاعت پیش رفتن، شجاعت خواستن، شجاعت حرف زدن
زندگی در عین بی ارزشی خیلی باارزش است، همانگونه که در عین ارزشمند بودن بسیار بی ارزش است...شجاعت از آن مفاهیمی است که به زندگی در نگاه من ارزش می بخشد
تجربه ی چند ماهی با شجاعت زیستن در زندگیم را دارم که آن چند ماه را از سایر دوره های زندگیم متمایز می کند. زمانی که ترس از دست دادن نداری و پیش می روی، زمانی که خودت را آسیب پذیر می کنی اما ادامه می دهی، زمانی که می دانی دیری نمی پاید که همه چیز تغییر می کنه اما تو چنان زندگی می کنی که گویی هیچ چیزی هرگز تغییر نمی کند و همه چیز دایمی است
شجاعت مرز باریکی با حماقت دارد...مرز باریکی هم با ترس دارد از سوی دیگر
همین!

شنبه

این چند روز گهگاهی به این فکر می کردم که چرا نمی نویسم...چرا مدتی است که ننوشته ام
دلایل ظاهری زیادی برایش دارم اما حس می کنم مهمترین دلیل شاید این باشد که نمی دانم واکنش مخاطبان اندک بلاگم به نوشته هایم چه خواهد بود، اصلا نمی دانم که دوستش خواهند داشت یا نه، نمی دانم که می فهمندش یا نه، نمی دانم 
که نوشته سیال ذهن این روزهایم را می پذیرند یا نه
شاید بگویید چه اهمیتی دارد که واکنش دیگران چیست...اما به نظرم اگر واکنش دیگران مهم نیست خب من می توانم در دفترچه خاطرات قفل دارم بنویسم تا بلاگی که اندک شما مخاطبانش را می شناسم و بیشترشان برایم مهم هستند

حس می کنم شاید اگر آپدیت حسی تجربی مخاطبانم را داشتم می توانستم بدانم که تا کجا می توانم بنویسم اما ندارم
باور تجربی ایی که به آن پایبندم اینست که به راستی تجارب مشابه یا مشترک آدمها اگر قوی ترین نباشد، یکی از قوی ترین عوامل پیوند دهنده آدمیان است
تجارب مشترک که به کنار که امکانش نیست اما تجارب مشابهت که کم بشود، سطح گفتمان پایین می آید، گوش شنوا کم 
می آید
مثلا به این هم خیلی فکر می کنم و البته خیلی هم آزارم می دهد که
شاید من اشتباه می کردم که فکر می کردم می توانم تا ابد با دوستانم دوست بمانم صرفا برای اینکه دوستشان داشته ام و دارم، شاید دوست داشتن پیوندی باشد که آدمها را کمابیش نزدیک هم نگه دارد و سبب تازه شدن دیداری شود اما به نظر می آید که برای داشتن دوستی پویا یا رابطه پویا، چیزی بیشتر و مهمتر از دوست داشتن مطرح باشد...چیزی مثل درک مشترک یا تجربه مشترک که دومی اش به مراتب ساده تر از اولی یافت می شود و ما انچه یافت می نشودمان،‌ آنمان آرزوست که البته در اطرافمان هم زیاد مشاهده نموده ایم
اما نرخش دیگر صعودی و مثبت نیست...نرخ اولی کاهش چشمگیری با سن انگار که داشته باشد و نرخ دومی هم بنابه جنس تجربیات می تواند محدود به جهت خاصی بشود
بارها شده است مثل همین پریشب که نوشته کوتاه یا حتی بلند بالایی نوشته باشم و ذخیره اش کرده باشم اما بعد فکر می کنم که فایده چاپ شدنش در چیست که تو بخوانی و دچار شبهه شوی؟ یا دیگری بخواند  و فکر کند که از من می داند؟ یا من بنویسم و فکر کنم که مهم هست در حالیکه واقعا نه چندان؟
اصلا فایده اش چیست که بنویسم از خاکستری ها؟ از زندگی ایی که دیگر نه سیاه است و نه سفید، از راهی که دیگر نه سیاه است و نه سفید...از خاکستری ایی که مایه مباهاتم بود اما این روزها مایه اشفتگی ام شده است
اصلا اولا از همه باید برایتان بنویسم که من در روز (نه این چند روزی که ایرانم) مگر چند کلمه فارسی صحبت می کنم (اگر بکنم) که بتوانم احساسات و ذهنیاتم را به فارسی بروز بدهم
انگلیسی در وجود من ریشه رانده است، من امروز دیگر حتی احساساتم را هم می توانم به انگلیسی تقسیم کنم، به نظرم این دشوارترین چالش زبانی است که دیگر نیست، نوشتن به انگلیسی برای اینجا را خیلی نمی پسندم ولی چرا که زبانمان باید با هم کوک باشد،‌کوک که نباشد من با یک زبان سخن می گویم و شما با سخنی دیگر می شنوید
زبان گوش و دهان اگر یکی نباشد چه آش شله قلم کاری که نمی شود

من نمی نویسم چرا که دوست دارم بگویمتان، دوست دارم ببینمتان، دوست دارم بشنومتان و نوشتن این ها را کمرنگ می کند، نوشتن توهم دانستن ایجاد می کند هم برای نویسنده هم برای خواننده و این توهم مرا می ترساند




چهارشنبه


بعد از مساله ای که برای بابا پیش اومد، من انقد با همه ناراحتی کردم که چرا به من نمی گید چه اتفاقاتی می افته که همه هر چی میشه رو سریع میان بهم میگن. این اتفاق البته بیشتر با دختر عمه ام افتاد که مثلا توی تلگرام مسیج می زنه 
که یه خبر بد بدم بهت؟ مثلا خاله بابا فوت کرد یا عمه بابا مثلا
بعد امروز بهم گفت که خاله سلطان فوت کرده...خاله سلطان خاله پدربزرگ من بودند که یکی از ارومترین و مهربونترین ادمهایی بود که تا حالا به عمرم دیدم، داشتم فکر می کردم که یعنی دفعه دیگه که بیام ایران که البته از همین تریبون اعلام می کنم که خیلی زوده، دیگه نمی تونم ببینمش...
هیچی دیگه منم که کلا الان دنبال یه بهونه بودم که بزنم بیرون از کار...خلاصه..چرا بعضی ها انقد ماهند؟
خاله سلطان یه چادر سفید همیشه با گلهای صورتی ریز داشت همیشه هم می خندید
موهاشم سفید بود و همیشه بافته
دقیقا پیرزن مهربون دوست داشتنی
فکر می کنم یعنی یه روزم من اون شگلی میشم و همه چی تموم میشه و این فکر رو دوست ندارم 
چرا بعضی ها انقد ماهند؟

دوشنبه

خب من واقعا توی پروپوزال نوشتن خیلی تازه کارم ولی دوست دارم که از تازه کاری در بیام. البته یه چیز مهم کلا اینه که نوشتن خیلی کار سختیه. خیلی خیلی سخت و باور کنید اگر که یه پایان نامه نوشته باشید به ویژه اگر زبانش هم انگلیسی بوده باشه می تونید متوجه منظورم بشید به ویژه اگه ددلاین های خاصی هم به شدت محدودتون می کرده اما من مدتیه اینطوری بهش فکر می کنم که اگر یه چیزیو باید بنویسی و شروعش نمی کنی، دلیلش واقعا تنبلی نیست بلکه دلیلش اینه که فکر نمی کنی که بتونی تمومش کنی(ناخودآگاه) که البته این از اینجا میاد که فکر نمی کنی بتونی شروعش کنی اصلا! اما واقعیت اینه که علت اینکه نمی تونی شروعش بکنی اینه که اطلاعات کافی در موردش نداری! اگر همه چیزهایی که برای نوشتنش لازم هست رو داشته باشی از جنس اطالاعات و مواد مورد لازم، و روشون مسلط باشی اون وقت شروعش می کنی، و وقتی شروعش می کنی، بالاخره تمومش می کنی! و البته در مورد من همیشه هم این طوری بوده که سرعتم در اغاز کار با سرعتم در پایان کار قابل مقایسه نبوده یعنی آخرش خیلی تند میشم و دیگه نمیشه از کامپیوتر جدام کرد در صورتیکه اولش خیلی کند پیش می رم...خلاصه
اما امروز وسط نوشتن به این فکر کردم که چقدر تعریف مساله شیرینه! و چقدر شیرین تر میشه اگه بتونم یه بخش سیاست گذاری به تهش بچسبونم یعنی خودم احساس می کنم کار رو دارم درست انجام میدم اگه اون تهش رو دریابم :)
خلاصه که نذر که اگر بردم فلوشیپ رو تمام سعیم رو می کنم که بخش پالیسی تهش اضافه کنم :)
فعلا
قربون شما