جمعه

مشغول نوشتن یک پروپوزال هستم و عجیب است که هر موقع در حال نوشتن متنی جدی هستم، کلا همه جا نوشتنم می آید. فیس بوک، بلاگ همه جا.
نوشتن کار لذت بخشی است که من برایش اینرسی زیادی دارم. البته شاید نه برای فارسی نوشتن و از زندگی نوشتن. اما نوشتن آکادمیک با وجود اینکه خیلی دلپذیر است و در نهایت باعث فهمیدن مساله به  بهترین نحو می شود یا حداقل برای من اینطور کار می کند، با همه اینها کار سختی است. به ویژه که باید تا حد امکان صریح و ساده صحبت کنی و از همه مهمتر باید بدانی از کجا به کجا می روی.
باید رابطه ام را با نوشتن بهتر کنم، چه اینجا و چه در دانشگاه. نوشتن تنها راه منظم کردن ذهن است برای من.
امیدوارم که بعد از پایان این پروپوزال بتوانم راهی برای بهتر نوشتن و مستمر نوشتن پیدا کنم.
پروپوزالی که می نویسم در مورد آب است و گرمایش جهانی و تالاب، البته خیلی نکته دارد و کلیاتش کمتر است. این کار را دوست دارم. پروژه تعریف کردن را. البته این فرق دارد چون هم خودم تعریفش می کنم هم اگر موفق بشود و جایزه را ببرد خودم هم باید انجامش بدهم. اگر موفق نشود هم باز اوکی هست چون حداقل من بعد از یکسال دوباره به طور جدی می نویسم و دستم راه می افتد برای نوشتن.
کمی برایم روشنتر است که محیط اکادمیک امریکا را برای کار کردن نمی پسندم. البته نه اینکه خوب نباشد اما برای من میزان استرسش کمی بیشتر از حد مطلوب است. همه دغدغه ات باید پول آوردن به دپارتمان و پابلیش کردن باشد. و شدیدا دیده ام که گاهی اوقات واقعا همین دغدغه پابلش مسیر علم را شاید منحرف می کند. پروژه هایی هستند که هرگز پول نمی گیرند... پروژه ای که دارم می نویسم از همین دست پروژه هاست. اگر حدسم درست باشد به جاهای خیلی خوبی می رسد و چیزی را در می یابد که از ۲۳ سال پیش در محاسبات چرخه های نیتروژنی گم شده است. اگر هم نشود ثابت می کنیم که جای دیگری باید دنبالش گشت و اینجا نیست. 
اما می گفتم محیط اکادمیک ایران را اگر کمبود امکانات و فضاهای رقابتی ناسالمش را حذف کنیم را محیط دلنشین تری برای زندگی می بینم. برای من البته باز.
دیروز چند ساعتی با میم حرف می زدم. میم بهترین دوست من از دوره مستر است که همیشه بین ماندن و برگشتن مانده بوده است. دیروز گفت تصمیم را گرفته ام. دیر و زود دارد اما من بر می گردم. زندگی اینجا خوب است اما من حس زندگی ایران را بیشتر می پسندم. راستش می فهممش کاملا. یعنی به نظرم این تنها دلیل منطقی برای بازگشت می تواند باشد. اگر کسی بگوید که من محیط اینجا را برای تربیت بچه ام نمی پسندم یا برای آینده فلان من بیشتر تعجب زده می شوم که چطور ممکن است اما دلایل احساسی و حسی خیلی به نظرم دلایل منطقی ایی برای برگشت هستند. به علاوه اینکه ادمیزاد کارهایی که برای دلش می کند را طور دیگری دوست می دارد و حالش را بهتر می کند.
دوستم امد و رشته افکارم گسیخت. برمیگردم سر کارم. دوباره می آیم.

سه‌شنبه

مذهبی یا شاید حتی معنوی نیستم اما فکر می کنم که باور مذهبی یا معنوی می تونه جاهایی که هیچ چیزی به آدم کمک نمی کنه به آدم کمک کنه،‌جایی که هنوز دانش برای باور مذهبی یا معنوی جایگزینی پیدا نکرده و فکر می کنم تا زمانی هم که پیدا نکرده شاید بهتر باشه ادمها با باورهاشون خوشحال زندگی کنند
این رو جدیدا کشف کردم اما شدیدا به سمتش گرایش دارم
هر چند که معمولا راه رفته رو نمیشه برگشت...