یکشنبه

شجاعت برای من صفت تحسین برانگیزی است
شجاعت پذیرفتن، شجاعت رها کردن، شجاعت جنگیدن، شجاعت فراموش کردن، شجاعت آسیب پذیر بودن، شجاعت پیش رفتن، شجاعت خواستن، شجاعت حرف زدن
زندگی در عین بی ارزشی خیلی باارزش است، همانگونه که در عین ارزشمند بودن بسیار بی ارزش است...شجاعت از آن مفاهیمی است که به زندگی در نگاه من ارزش می بخشد
تجربه ی چند ماهی با شجاعت زیستن در زندگیم را دارم که آن چند ماه را از سایر دوره های زندگیم متمایز می کند. زمانی که ترس از دست دادن نداری و پیش می روی، زمانی که خودت را آسیب پذیر می کنی اما ادامه می دهی، زمانی که می دانی دیری نمی پاید که همه چیز تغییر می کنه اما تو چنان زندگی می کنی که گویی هیچ چیزی هرگز تغییر نمی کند و همه چیز دایمی است
شجاعت مرز باریکی با حماقت دارد...مرز باریکی هم با ترس دارد از سوی دیگر
همین!

شنبه

این چند روز گهگاهی به این فکر می کردم که چرا نمی نویسم...چرا مدتی است که ننوشته ام
دلایل ظاهری زیادی برایش دارم اما حس می کنم مهمترین دلیل شاید این باشد که نمی دانم واکنش مخاطبان اندک بلاگم به نوشته هایم چه خواهد بود، اصلا نمی دانم که دوستش خواهند داشت یا نه، نمی دانم که می فهمندش یا نه، نمی دانم 
که نوشته سیال ذهن این روزهایم را می پذیرند یا نه
شاید بگویید چه اهمیتی دارد که واکنش دیگران چیست...اما به نظرم اگر واکنش دیگران مهم نیست خب من می توانم در دفترچه خاطرات قفل دارم بنویسم تا بلاگی که اندک شما مخاطبانش را می شناسم و بیشترشان برایم مهم هستند

حس می کنم شاید اگر آپدیت حسی تجربی مخاطبانم را داشتم می توانستم بدانم که تا کجا می توانم بنویسم اما ندارم
باور تجربی ایی که به آن پایبندم اینست که به راستی تجارب مشابه یا مشترک آدمها اگر قوی ترین نباشد، یکی از قوی ترین عوامل پیوند دهنده آدمیان است
تجارب مشترک که به کنار که امکانش نیست اما تجارب مشابهت که کم بشود، سطح گفتمان پایین می آید، گوش شنوا کم 
می آید
مثلا به این هم خیلی فکر می کنم و البته خیلی هم آزارم می دهد که
شاید من اشتباه می کردم که فکر می کردم می توانم تا ابد با دوستانم دوست بمانم صرفا برای اینکه دوستشان داشته ام و دارم، شاید دوست داشتن پیوندی باشد که آدمها را کمابیش نزدیک هم نگه دارد و سبب تازه شدن دیداری شود اما به نظر می آید که برای داشتن دوستی پویا یا رابطه پویا، چیزی بیشتر و مهمتر از دوست داشتن مطرح باشد...چیزی مثل درک مشترک یا تجربه مشترک که دومی اش به مراتب ساده تر از اولی یافت می شود و ما انچه یافت می نشودمان،‌ آنمان آرزوست که البته در اطرافمان هم زیاد مشاهده نموده ایم
اما نرخش دیگر صعودی و مثبت نیست...نرخ اولی کاهش چشمگیری با سن انگار که داشته باشد و نرخ دومی هم بنابه جنس تجربیات می تواند محدود به جهت خاصی بشود
بارها شده است مثل همین پریشب که نوشته کوتاه یا حتی بلند بالایی نوشته باشم و ذخیره اش کرده باشم اما بعد فکر می کنم که فایده چاپ شدنش در چیست که تو بخوانی و دچار شبهه شوی؟ یا دیگری بخواند  و فکر کند که از من می داند؟ یا من بنویسم و فکر کنم که مهم هست در حالیکه واقعا نه چندان؟
اصلا فایده اش چیست که بنویسم از خاکستری ها؟ از زندگی ایی که دیگر نه سیاه است و نه سفید، از راهی که دیگر نه سیاه است و نه سفید...از خاکستری ایی که مایه مباهاتم بود اما این روزها مایه اشفتگی ام شده است
اصلا اولا از همه باید برایتان بنویسم که من در روز (نه این چند روزی که ایرانم) مگر چند کلمه فارسی صحبت می کنم (اگر بکنم) که بتوانم احساسات و ذهنیاتم را به فارسی بروز بدهم
انگلیسی در وجود من ریشه رانده است، من امروز دیگر حتی احساساتم را هم می توانم به انگلیسی تقسیم کنم، به نظرم این دشوارترین چالش زبانی است که دیگر نیست، نوشتن به انگلیسی برای اینجا را خیلی نمی پسندم ولی چرا که زبانمان باید با هم کوک باشد،‌کوک که نباشد من با یک زبان سخن می گویم و شما با سخنی دیگر می شنوید
زبان گوش و دهان اگر یکی نباشد چه آش شله قلم کاری که نمی شود

من نمی نویسم چرا که دوست دارم بگویمتان، دوست دارم ببینمتان، دوست دارم بشنومتان و نوشتن این ها را کمرنگ می کند، نوشتن توهم دانستن ایجاد می کند هم برای نویسنده هم برای خواننده و این توهم مرا می ترساند




چهارشنبه


بعد از مساله ای که برای بابا پیش اومد، من انقد با همه ناراحتی کردم که چرا به من نمی گید چه اتفاقاتی می افته که همه هر چی میشه رو سریع میان بهم میگن. این اتفاق البته بیشتر با دختر عمه ام افتاد که مثلا توی تلگرام مسیج می زنه 
که یه خبر بد بدم بهت؟ مثلا خاله بابا فوت کرد یا عمه بابا مثلا
بعد امروز بهم گفت که خاله سلطان فوت کرده...خاله سلطان خاله پدربزرگ من بودند که یکی از ارومترین و مهربونترین ادمهایی بود که تا حالا به عمرم دیدم، داشتم فکر می کردم که یعنی دفعه دیگه که بیام ایران که البته از همین تریبون اعلام می کنم که خیلی زوده، دیگه نمی تونم ببینمش...
هیچی دیگه منم که کلا الان دنبال یه بهونه بودم که بزنم بیرون از کار...خلاصه..چرا بعضی ها انقد ماهند؟
خاله سلطان یه چادر سفید همیشه با گلهای صورتی ریز داشت همیشه هم می خندید
موهاشم سفید بود و همیشه بافته
دقیقا پیرزن مهربون دوست داشتنی
فکر می کنم یعنی یه روزم من اون شگلی میشم و همه چی تموم میشه و این فکر رو دوست ندارم 
چرا بعضی ها انقد ماهند؟

دوشنبه

خب من واقعا توی پروپوزال نوشتن خیلی تازه کارم ولی دوست دارم که از تازه کاری در بیام. البته یه چیز مهم کلا اینه که نوشتن خیلی کار سختیه. خیلی خیلی سخت و باور کنید اگر که یه پایان نامه نوشته باشید به ویژه اگر زبانش هم انگلیسی بوده باشه می تونید متوجه منظورم بشید به ویژه اگه ددلاین های خاصی هم به شدت محدودتون می کرده اما من مدتیه اینطوری بهش فکر می کنم که اگر یه چیزیو باید بنویسی و شروعش نمی کنی، دلیلش واقعا تنبلی نیست بلکه دلیلش اینه که فکر نمی کنی که بتونی تمومش کنی(ناخودآگاه) که البته این از اینجا میاد که فکر نمی کنی بتونی شروعش کنی اصلا! اما واقعیت اینه که علت اینکه نمی تونی شروعش بکنی اینه که اطلاعات کافی در موردش نداری! اگر همه چیزهایی که برای نوشتنش لازم هست رو داشته باشی از جنس اطالاعات و مواد مورد لازم، و روشون مسلط باشی اون وقت شروعش می کنی، و وقتی شروعش می کنی، بالاخره تمومش می کنی! و البته در مورد من همیشه هم این طوری بوده که سرعتم در اغاز کار با سرعتم در پایان کار قابل مقایسه نبوده یعنی آخرش خیلی تند میشم و دیگه نمیشه از کامپیوتر جدام کرد در صورتیکه اولش خیلی کند پیش می رم...خلاصه
اما امروز وسط نوشتن به این فکر کردم که چقدر تعریف مساله شیرینه! و چقدر شیرین تر میشه اگه بتونم یه بخش سیاست گذاری به تهش بچسبونم یعنی خودم احساس می کنم کار رو دارم درست انجام میدم اگه اون تهش رو دریابم :)
خلاصه که نذر که اگر بردم فلوشیپ رو تمام سعیم رو می کنم که بخش پالیسی تهش اضافه کنم :)
فعلا
قربون شما

یکشنبه

فیلم ها...قصه ها

دیدید توی فیلما، با بهتره بگم توی فیلم های ایرانی به ویژه، وقتی آدمها خسته ان، بریده ان،‌گم شدن، گیر افتادن،‌کلی سوال دارن، پا میشن یه چن روزی میرن یه جایی با خودشون تنها میشن بعد وسطش اون آدمشون رو می بینن؟ اون آدمی که یه سنی ازش گذشته و یه دانشی داره و یه حرفای خوبی می زنه که دل آدمو قرص می کنه و آدم می تونه بهشون اعتماد کنه و تسلیم تجربه شون بشه؟
مثلا میرن توی نونایی طرف، یا میرن توی قهوه خونه اش که توی مسیر شیبدار یه روستای بین راهی قرار گرفته؟ بعد هوا ابریه، گرفته است، یه نم بارون هم داره می باره... بعد فقط چند کلمه گنگ و مبهم حرف می زنن ولی طرف انقد داناست و با تجربه هست و انقد روی اون ادم شناخت داره که خیلی وارد جزییات نمیشه اما با این وجود چند تا جمله میگه که طرف رو روشن می کنه...
الان یکی از اون ادمها می خوام. یعنی مدتی هست که می خوام
و ندارم هم واقعا
یعنی خیلی بهش فکر کردم
اما یکی که هم سنش انقد بالا باشه هم انقد خردمند باشه هم منو انقد خوب بشناسه ندارم دور و برم
یکی که بهش بگم ببین فلانی اینجوریاست و اونم بگه که خوبه که یا بگه که مطمینی؟
یا حالا هر چی
اصن فقط باشه و هیچی نگه و من چند روز برم پیشش 
.
.
پانوشت: توی سفر اخیرم با بچه های دانشکده به ارتفاعات رشته کوه کاسکیدز رفتیم بالای یه کوه خیلی جنگلی، یه کوهی که درست مث کارتون ها سرش تیز بود و نوک نوکش فقط به اندازه یه کلبه جا بود و اتفاقا یه کلبه قدیمی با پنجره های بزرگ شیشه ای با یه دودکش بزرگ هم روش ساخته بودن...توی ارتفاع ۷۰۰۰ متری...بعد وقتی رسیدیم اونجا دیدیم یکی توی کلبه است. یه اقایی بود حدودا ۳۵ ساله با یه دفترچه کوچیک و یه مداد و یه بطری آب که بیرون کلبه روی پله ها نشسته بود...تنهای تنها، اون بالا، استادی که همراهمون بود که مدیر دانشکده مونه از اون ادمهایی هست که اگه توی شرق به دنیا اومده بود الان یکی از همین ادمهای توی فیلم ها بود که خردمندند اما چون محصول غربه یخورده پتانسیل هاش بالفعل نشده در این زمینه، اما با این حال رفت نشست کنار طرف و چند جمله با هم حرف زدن، دقیقا مث فیلمها، پنج دقیقه نشد مکالمه شون اما از چهره هاشون معلوم بود که حرفهای مهمی زدن و بعد ما اونجا رو ترک کردیم که مرد گم یا مرد کانفیوزد یا هر چی، که مرد با خودش تنها باشه...

مسیولیت

احساس می کنم کاری نیمه تمام دارم. 
مدتی پیش فکر می کردم باید کاری را انجام بدهم و تصمیمی را بگیرم، به دلایلی که مدتی بعدش متوجه شدم دلایل درستی نبوده اند. این روزها اما احساس می کنم که باید آن کار را انجام بدهم، اینبار اما به دلایلی که به نظرم اشتباه نمی آیند. 
مدتی پیش که می خواستم این کار را بکنم، با وجود اینکه می دانستم که ممکن است دلایلم اشتباه باشم اما مسیولیتی را متوجه خودم نمی دیدم. اما این روزها که احساس می کنم باید این کار را انجام بدهم، با وجود دلایلی که به نظرم درست می آیند، آنچنان مسیولیتی را متوجه خودم می بینم که به من اجازه نمی دهد، کاری را که برایش دلایل درستی دارم را انجام بدهم.
.
.
احساس می کنم کاری نیمه تمام دارم که از فکر تمام کردنش احساس خوبی به من دست نمی دهد

حالا میان مسیولیتی که در قبال خودم و راهم و زندگیم و زندگانیم دارم و مسیولیتی که در اثر تصمیم هایم ممکن است دیگران را و پروسه های دیگر و چیزهای دیگر این دنیا را مورد نشانه قرار بدهد، انتخاب سختی دارم
اگر چند سال پیش بود، بی هیچ شک و مجالی، مسیولیتی که در قبال خودم داشتم را انتخاب می کردم اما زمان که بر روحت می گذرد، انگار دیگر همه چیز انقدر واضح و مشخص نیست. مرزها قاطی می شوند و راهها گم می شوند و مسیولیت ها هم پوشانی می کنند.
و جاهایی هست در این زندگی که مسیولیتی که در قبال خودت داری با مسیولیتی که در قبال دیگران یا سایر پروسه ها و چیزها داری می تواند انقدر مخلوط شود که ندانی کدامش برای خودت هست و کدامش برای دیگران و کدامش بی دلیل.

جمعه

مشغول نوشتن یک پروپوزال هستم و عجیب است که هر موقع در حال نوشتن متنی جدی هستم، کلا همه جا نوشتنم می آید. فیس بوک، بلاگ همه جا.
نوشتن کار لذت بخشی است که من برایش اینرسی زیادی دارم. البته شاید نه برای فارسی نوشتن و از زندگی نوشتن. اما نوشتن آکادمیک با وجود اینکه خیلی دلپذیر است و در نهایت باعث فهمیدن مساله به  بهترین نحو می شود یا حداقل برای من اینطور کار می کند، با همه اینها کار سختی است. به ویژه که باید تا حد امکان صریح و ساده صحبت کنی و از همه مهمتر باید بدانی از کجا به کجا می روی.
باید رابطه ام را با نوشتن بهتر کنم، چه اینجا و چه در دانشگاه. نوشتن تنها راه منظم کردن ذهن است برای من.
امیدوارم که بعد از پایان این پروپوزال بتوانم راهی برای بهتر نوشتن و مستمر نوشتن پیدا کنم.
پروپوزالی که می نویسم در مورد آب است و گرمایش جهانی و تالاب، البته خیلی نکته دارد و کلیاتش کمتر است. این کار را دوست دارم. پروژه تعریف کردن را. البته این فرق دارد چون هم خودم تعریفش می کنم هم اگر موفق بشود و جایزه را ببرد خودم هم باید انجامش بدهم. اگر موفق نشود هم باز اوکی هست چون حداقل من بعد از یکسال دوباره به طور جدی می نویسم و دستم راه می افتد برای نوشتن.
کمی برایم روشنتر است که محیط اکادمیک امریکا را برای کار کردن نمی پسندم. البته نه اینکه خوب نباشد اما برای من میزان استرسش کمی بیشتر از حد مطلوب است. همه دغدغه ات باید پول آوردن به دپارتمان و پابلیش کردن باشد. و شدیدا دیده ام که گاهی اوقات واقعا همین دغدغه پابلش مسیر علم را شاید منحرف می کند. پروژه هایی هستند که هرگز پول نمی گیرند... پروژه ای که دارم می نویسم از همین دست پروژه هاست. اگر حدسم درست باشد به جاهای خیلی خوبی می رسد و چیزی را در می یابد که از ۲۳ سال پیش در محاسبات چرخه های نیتروژنی گم شده است. اگر هم نشود ثابت می کنیم که جای دیگری باید دنبالش گشت و اینجا نیست. 
اما می گفتم محیط اکادمیک ایران را اگر کمبود امکانات و فضاهای رقابتی ناسالمش را حذف کنیم را محیط دلنشین تری برای زندگی می بینم. برای من البته باز.
دیروز چند ساعتی با میم حرف می زدم. میم بهترین دوست من از دوره مستر است که همیشه بین ماندن و برگشتن مانده بوده است. دیروز گفت تصمیم را گرفته ام. دیر و زود دارد اما من بر می گردم. زندگی اینجا خوب است اما من حس زندگی ایران را بیشتر می پسندم. راستش می فهممش کاملا. یعنی به نظرم این تنها دلیل منطقی برای بازگشت می تواند باشد. اگر کسی بگوید که من محیط اینجا را برای تربیت بچه ام نمی پسندم یا برای آینده فلان من بیشتر تعجب زده می شوم که چطور ممکن است اما دلایل احساسی و حسی خیلی به نظرم دلایل منطقی ایی برای برگشت هستند. به علاوه اینکه ادمیزاد کارهایی که برای دلش می کند را طور دیگری دوست می دارد و حالش را بهتر می کند.
دوستم امد و رشته افکارم گسیخت. برمیگردم سر کارم. دوباره می آیم.

سه‌شنبه

مذهبی یا شاید حتی معنوی نیستم اما فکر می کنم که باور مذهبی یا معنوی می تونه جاهایی که هیچ چیزی به آدم کمک نمی کنه به آدم کمک کنه،‌جایی که هنوز دانش برای باور مذهبی یا معنوی جایگزینی پیدا نکرده و فکر می کنم تا زمانی هم که پیدا نکرده شاید بهتر باشه ادمها با باورهاشون خوشحال زندگی کنند
این رو جدیدا کشف کردم اما شدیدا به سمتش گرایش دارم
هر چند که معمولا راه رفته رو نمیشه برگشت...

سه‌شنبه

زندگی روزمره و کابوس شبانه


دیشب متوجه شدم که دقیقا یک سال و یک ماه هست که شب را تنها در خانه نمانده ام. در خانه ما، با وجود سه همخانه، هر طور که حساب  کنی همیشه حداقل یک نفر دیگری وجود دارد، که البته این آخر هفته وجود نداشت و هنوز هم وجود ندارد. هر سه تایشان مسافرت هستند. اولش قرار بود من هم آخر این هفته مسافرت باشم که کنسل شد، بعدش فکر کردم زمان مناسبی برای مهمانی گرفتن است، که تولد ع شد و مهمان شدیم، بعد هم طی یک حرکت ناگهانی سر از کنسرت خیلی خوب گرو پالت در سن فرنسیکو در آوردم. من مدت کوتاهی را تنها زندگی کرده ام و البته قبل و بعدش مشکلی با   تنهایی و تنها ماندن نداشته ام. اما دیشب ساعت سه صبح با ضربان قلب چسبیده به سقف در حالی که خواب می دیدم که کسی سعی در ورود به خانه و کشتن مرا دارد از خواب پریدم. خودم هم می دانستم چرت است بنابراین با آرامش لیوان آب همیشگی روی میز کنار تخت را برداشت دو قلپ آب خوردم و سعی کردم بخوابم که با خواب وحشتناک دیگری که یادم نمی آیدش از خواب پریدم. من خیلی اهل کابوس نیستم. آنجا بود که فهمیدم ناخودآگاهم دارد حساب می کنم که یک سال و یک ماه است که حتی برای یک شب تنها نمانده ام! دیروز یکی از دوستان قدیمی که تنها در همین حوالی زندگی می کند می پرسید که زندگی با سه آدم دیگر سختت نیست؟ واقعیت اینست که هرگز. یعنی راستش اینست که اتفاقا خیلی از زندگی با یک همخانه دیگر شیرینتر هم هست. داشتن یک همخانه آماری، که هر لحظه توصیه های آماری بکند، یک همخانه علوم سیاسی که بشود گاهگاهی مناظره ای باهاش داشت و یک همخانه رفیق هم رشته ای که حواسش به زندگی آکادمیکت باشد و برعکس، خیلی هم اتفاق خوشایندی است. کلا داشتن همخانه ای های فهمیده و مهربان، خانه را محل دوست داشتنی تری برای ماندن می کنند و همینست که یک سالیست که من به جز در مواقع ضرورت، دیگر شدیدا از رفتن به آفیس امتناع می ورزم. که البته در دست تغییر است چون سیستم ها سنتی هستند و فکر می کنم هنوز هم هیچ چیز به اندازه جلوی چشم بودن به آدمها اطمینان خاطر نمی دهد که مشغول کاری و هستی و مسیولیت پذیر و سخت کوشی.
از اینها گذشته این چند روز گذشته، واقعا متوجه شدم که چقدر حضور آدمهای دیگر مهم است. که اگر چه حضور آدمها می توانند گهگاهی ناخوشایندی هایی را هم به همراه داشته باشد، اما گاهی خوشایندی هایش به مراتب بیشتر است و فکر می کنم این بند اول همه روابط دنیاست. این که مثبت و منفی کنسل نشوند و همیشه مثبتی بیشتر از منفی ایی وجود داشته باشد. من فکر می کنم آدم خوشبختی هستم که در طی دو سال گذشته همخانه ایهایم که تعدادشان حدود ۸ نفر . است در حد معقولی دوست داشتنی و فهمیده و هم خانه ای واقعی بوده اند. یادم می آید آن اوایل خیلی خودم را سر تجربه تلخی که با دوستی داشتم سرزنش می کردم و بی دلیل احساس گناه می کردم. الان می بینم که چقدر گاهی می توانیم واقعیت ها را نبینیم و نگران چیزهای بیهوده ای باشیم که حتی چیزکی ارزش ندارند. خلاصه برایتان بگویم که مراسم بستنی خوری ما در جمعه شب ها به همراهی اهالی خانه و همسایه های محترم، مراسم کیک پزی یکشنبه عصر های دلگیر و مراسم بحث های داغ محیط زیستی روزهای سه شنبه بعد از سمینار همچنان در حال اجرا می باشد و  من برای همه اینها احساس خوشحالی می کنم.

شنبه

زیپ کار

نوشته های این وبلاگ تا مدتی به بیان مشاهدات مثبت وبلاگ صاحاب اختصاص پیدا می کند. این گونه نوشته ها را با 
برچسب <خوشمان آمد>، می توانید در نوار جانبی سمت چپ وبلاگ پیگیری کنید
اولین پست در این راستا را به زیپ کار اختصاص می دهم
زیپ کار چیست و چرا دوستش می دارم؟
شرکت زیپ کار، استارت آپی در زمینه کرایه ماشین در آمریکا است که بیشتر در ایالت  های ماساچوست و کالیفرنیا فعالیت دارد. فرض کنید ماشین ندارید اما علاقه زیادی به ماشین سواری دارید. یا مثلا در بعد از ظهر دل انگیز یک روز جمعه دلتان یک رانندگی جاده ای با مقادیری باد اضافه که برود لای موها نیاز دارید، یا مهمان دارید و خرید زیادی دارید که حملش بدون ماشین شخصی دشوار است، شاید هم دلتان بخواهد بروید تا کنار ساحل، آبی به پا بزنید و برگردید یا کنار تالابی چند عدد نمونه جهت آنالیز جمع آوری کنید یا اصلا هیچ کدام اینها هم نه، اصلا اتومبیل شخصی دارید اما دوست دارید مدل های مختلف اتومبیل را امتحان کنید! در همه موارد زیپ کار شما را رستگار می کند. شرکت زیپ کار، اتومبیل های متنوعی با لوگوی زیپ کار را در محل های مشخصی از شهر که برای خودروهای زیپ کار در نظر گرفته شده است یا توسط شرکت خریده شده است، پارک کرده است، مثلا مقابل سوپر مارکت همیشگی شما، یا مثلا در پارکینگ دانشگاه، شاید هم در خیابانی نزدیک منزل شما. شما با عضویت در سایت زیپ کار و متصل کردن این وبسایت به کارت اعتباری خود، یک بسته حاوی کارت ویژه زیپ کار که مثل کارت اعتباری می ماند را دریافت می کنید. هنگامی که خودرو نیاز داشتید از چند روز قبل یا حتی چند ساعت قبل ساعات مورد نیاز خود را در وبسایت وارد کرده و خودروهای منطقه خود که در آن ساعات در دسترس هستند را ردیابی می نمایید، معمولا در هر پارکینگ زیپ کار، حداقل دو عدد خودروی زیپ کار وجود دارد، بسته به نوع نیاز، مدل ماشین را انتخاب کرده که می تواند شاسی بلند، ماشین سان روف دار! و یا حتی وانت باشد. قیمت این خودروها بسته به مدل آنها بین ۷.۵ تا فکر می کنم ۱۰ دلار در ساعت می باشد که این مبلغ شامل بیمه شما در حین رانندگی و البته سوخت لازم جهت حرکت تا مرز ۱۸۰ مایل می باشد که نسبت به سایر شرکت های کرایه خودرو و البته برای کرایه خودرو جهت مدت زمان های کوتاه مثلا یک خرید دو ساعته یا یک پیاده روی سه ساعته کنار ساحل مبلغ مناسبی است. اما تمام جذابیت کار به سادگی فرآیند رزور کردن، آزادی انتخاب خودروی مورد نظر و عدم برخورد با شخص سومی جهت انجام دادن کاغذ بازی های لازمه است. 
کارت خود را برداشته به سمت خودرو می روید، کارت را روی سنسور خودرو نگاه داشته، قفل خودرو باز می شود، سوییچ داخل خودرو جاسازی شده و کارت سوخت نیز جهت تهیه بنزین در خودرو قرار داده شده است. وقتی مطمین شدید که خودرو بعد از استفاده نفر قبلی آسیبی ندیده است سوار آن شده و سفر کوتاه خود را آغاز می کنید. در طول مسیر اگر نیاز به افزودن ساعت استفاده از خودرو داشته باشید کافیست با یک عدد پیامک درخواست خود را مطرح کنید و در صورتی که بعد از شما کسی خودرو را رزرو نکرده باشید می توانید تا زمان دلخواه مدت استفاده را افزایش دهید. بعد از تمام شدن سفر بنزین خودرو باید حداقل یک چهارم باک را پوشش بدهد و داخل خودرو را تمیز کنید و خودرو را در پارکینگش پارک نموده، پیاده بشوید و دوباره با کارت خود درها را قفل نمایید. 
زیپ کار استارت آپ بسیار موفقی بوده است. و البته برای کسانی مانند من که بنا به دلایل زیادی از خریدن خودرو تا حد امکان دوری می کنند، گزینه بسیار مناسبی است، به علاوه اینکه هزینه استفاده از زیپ کار در چند بار مورد نیاز در ماه از هزینه نگه داری یک خودروی شخصی و هزینه پارکینگ و بنزین و بیمه و سایر موارد مربوط به آن به مراتب مقرون به صرفه تر می باشد. معمولا در این موارد ما نیز سعی می کنیم سفرهای خودرویی خود را بهینه کنیم و در مصرف پول و البته بنزین و در نتیجه در رعایت ملاحظات زیست محیطی کمال دقت را داشته باشیم. اما از همه این حرف ها گذشته، چیزی که زیپ کار را برای من تجربه خیلی خوشایندی کرده است حس آزادی بدون مالکیت و هزینه ای است که کاربر تجربه می کند.
 اطلاعات بیشتر مربوط به زیپ کار را می توانید در سایتشان ببینید.
www.zipcar.com

چهارشنبه

به نقل از یالوم



تصمیم به مثابه یک تجربه مرزی
آگاهی کامل از موقعیت اگزیستانسیال خویش به معنای آنست که فرد از خود آفرینندگی آگاه می شود. آگاه شدن از این واقعیت که فرد متشکل از خودش است. هیچ مرجع تمام عیار خارجی ایی در کار نیست و فرد معنای دلبخواهی به دنیا می بخشد، به این معنا خواهد بود که فرد به بی پایکی بنیادین خویش آگاهی می یابد.
اگر انسان اجازه دهد، تصمیم او را در چنین خودآگاهی ایی غوطه ور خواهد کرد. تصمیم، خصوصا تصمیمی برگشت ناپزید، یک موقعیت مرزی است. همانگونی که آگاهی از ؛مرگ من؛ یک موقعیت مرزی است. هر دو مانند واسطه ای عمل می کنند که باعث می شود فرد از منش روزمره به منش هستی شناختی تغییر مسیر دهد، یعنی به بودنش می اندیشد. با اینکه بر اساس آنچه از هایدگر آموخته ایم، چنین واسطه ای و چنین تغییر مسیری در نهایت مثبت است و پیش نیاز هستی اصیل به حساب می آید ولی همزمان برانگیزاننده اضطراب مرگ است. اگر فرد آماده نباشه، شیوه هایی پدید می آورد تا تصمیم را نیر مانند مرگ وا پس براند.

تصمیم به مثابه چهارراه



ویلیس در استعاره ای تصمیم را چهارراهی در یک سفر و چشم پوشی را راهی که پی گرفته نمی شود می داند
بعضی افراد بدون مشکل پیش می روند، زیرا کورکورانه و با این اعتقاد قدم بر می دارند که آن ها در معبر اصلی حرکت می کنند و همه تقاطع ها به بیراهه می روند. ولی پیش رفتن با آگاهی و خیال پردازی، تحت تاثیر خاطره ی چهاراههای قرار می گید که فرد از آنها عبور می کند و دیگر هرگز به آنها باز نخواهد گشت. بعضی ها سر چهارراه می نشینند و هیچ راهی را در پیش نمی گیرند چون نمی توانند هر دو راه را بروند و این تصور باطل را در ذهن می پرودانند که اگر به اندازه کافی آنجا بنشینند، دو راه ادغام شده و به یک راه بدل می شود و به این ترتیب عبور از هر دو امکان پزیز خواهد شد. رشدیافتگی و شجاعت در آن است که بتوانیم چشم پوشی کنیم و خرد در آن است که جویای راههای باشیم که ما را به کمترین چشم پوشی ممکن وا می دارند


رواندرمانی اگزیستانسیال - اروین یالوم