شنبه

این چند روز گهگاهی به این فکر می کردم که چرا نمی نویسم...چرا مدتی است که ننوشته ام
دلایل ظاهری زیادی برایش دارم اما حس می کنم مهمترین دلیل شاید این باشد که نمی دانم واکنش مخاطبان اندک بلاگم به نوشته هایم چه خواهد بود، اصلا نمی دانم که دوستش خواهند داشت یا نه، نمی دانم که می فهمندش یا نه، نمی دانم 
که نوشته سیال ذهن این روزهایم را می پذیرند یا نه
شاید بگویید چه اهمیتی دارد که واکنش دیگران چیست...اما به نظرم اگر واکنش دیگران مهم نیست خب من می توانم در دفترچه خاطرات قفل دارم بنویسم تا بلاگی که اندک شما مخاطبانش را می شناسم و بیشترشان برایم مهم هستند

حس می کنم شاید اگر آپدیت حسی تجربی مخاطبانم را داشتم می توانستم بدانم که تا کجا می توانم بنویسم اما ندارم
باور تجربی ایی که به آن پایبندم اینست که به راستی تجارب مشابه یا مشترک آدمها اگر قوی ترین نباشد، یکی از قوی ترین عوامل پیوند دهنده آدمیان است
تجارب مشترک که به کنار که امکانش نیست اما تجارب مشابهت که کم بشود، سطح گفتمان پایین می آید، گوش شنوا کم 
می آید
مثلا به این هم خیلی فکر می کنم و البته خیلی هم آزارم می دهد که
شاید من اشتباه می کردم که فکر می کردم می توانم تا ابد با دوستانم دوست بمانم صرفا برای اینکه دوستشان داشته ام و دارم، شاید دوست داشتن پیوندی باشد که آدمها را کمابیش نزدیک هم نگه دارد و سبب تازه شدن دیداری شود اما به نظر می آید که برای داشتن دوستی پویا یا رابطه پویا، چیزی بیشتر و مهمتر از دوست داشتن مطرح باشد...چیزی مثل درک مشترک یا تجربه مشترک که دومی اش به مراتب ساده تر از اولی یافت می شود و ما انچه یافت می نشودمان،‌ آنمان آرزوست که البته در اطرافمان هم زیاد مشاهده نموده ایم
اما نرخش دیگر صعودی و مثبت نیست...نرخ اولی کاهش چشمگیری با سن انگار که داشته باشد و نرخ دومی هم بنابه جنس تجربیات می تواند محدود به جهت خاصی بشود
بارها شده است مثل همین پریشب که نوشته کوتاه یا حتی بلند بالایی نوشته باشم و ذخیره اش کرده باشم اما بعد فکر می کنم که فایده چاپ شدنش در چیست که تو بخوانی و دچار شبهه شوی؟ یا دیگری بخواند  و فکر کند که از من می داند؟ یا من بنویسم و فکر کنم که مهم هست در حالیکه واقعا نه چندان؟
اصلا فایده اش چیست که بنویسم از خاکستری ها؟ از زندگی ایی که دیگر نه سیاه است و نه سفید، از راهی که دیگر نه سیاه است و نه سفید...از خاکستری ایی که مایه مباهاتم بود اما این روزها مایه اشفتگی ام شده است
اصلا اولا از همه باید برایتان بنویسم که من در روز (نه این چند روزی که ایرانم) مگر چند کلمه فارسی صحبت می کنم (اگر بکنم) که بتوانم احساسات و ذهنیاتم را به فارسی بروز بدهم
انگلیسی در وجود من ریشه رانده است، من امروز دیگر حتی احساساتم را هم می توانم به انگلیسی تقسیم کنم، به نظرم این دشوارترین چالش زبانی است که دیگر نیست، نوشتن به انگلیسی برای اینجا را خیلی نمی پسندم ولی چرا که زبانمان باید با هم کوک باشد،‌کوک که نباشد من با یک زبان سخن می گویم و شما با سخنی دیگر می شنوید
زبان گوش و دهان اگر یکی نباشد چه آش شله قلم کاری که نمی شود

من نمی نویسم چرا که دوست دارم بگویمتان، دوست دارم ببینمتان، دوست دارم بشنومتان و نوشتن این ها را کمرنگ می کند، نوشتن توهم دانستن ایجاد می کند هم برای نویسنده هم برای خواننده و این توهم مرا می ترساند




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر