چهارشنبه


بعد از مساله ای که برای بابا پیش اومد، من انقد با همه ناراحتی کردم که چرا به من نمی گید چه اتفاقاتی می افته که همه هر چی میشه رو سریع میان بهم میگن. این اتفاق البته بیشتر با دختر عمه ام افتاد که مثلا توی تلگرام مسیج می زنه 
که یه خبر بد بدم بهت؟ مثلا خاله بابا فوت کرد یا عمه بابا مثلا
بعد امروز بهم گفت که خاله سلطان فوت کرده...خاله سلطان خاله پدربزرگ من بودند که یکی از ارومترین و مهربونترین ادمهایی بود که تا حالا به عمرم دیدم، داشتم فکر می کردم که یعنی دفعه دیگه که بیام ایران که البته از همین تریبون اعلام می کنم که خیلی زوده، دیگه نمی تونم ببینمش...
هیچی دیگه منم که کلا الان دنبال یه بهونه بودم که بزنم بیرون از کار...خلاصه..چرا بعضی ها انقد ماهند؟
خاله سلطان یه چادر سفید همیشه با گلهای صورتی ریز داشت همیشه هم می خندید
موهاشم سفید بود و همیشه بافته
دقیقا پیرزن مهربون دوست داشتنی
فکر می کنم یعنی یه روزم من اون شگلی میشم و همه چی تموم میشه و این فکر رو دوست ندارم 
چرا بعضی ها انقد ماهند؟

دوشنبه

خب من واقعا توی پروپوزال نوشتن خیلی تازه کارم ولی دوست دارم که از تازه کاری در بیام. البته یه چیز مهم کلا اینه که نوشتن خیلی کار سختیه. خیلی خیلی سخت و باور کنید اگر که یه پایان نامه نوشته باشید به ویژه اگر زبانش هم انگلیسی بوده باشه می تونید متوجه منظورم بشید به ویژه اگه ددلاین های خاصی هم به شدت محدودتون می کرده اما من مدتیه اینطوری بهش فکر می کنم که اگر یه چیزیو باید بنویسی و شروعش نمی کنی، دلیلش واقعا تنبلی نیست بلکه دلیلش اینه که فکر نمی کنی که بتونی تمومش کنی(ناخودآگاه) که البته این از اینجا میاد که فکر نمی کنی بتونی شروعش کنی اصلا! اما واقعیت اینه که علت اینکه نمی تونی شروعش بکنی اینه که اطلاعات کافی در موردش نداری! اگر همه چیزهایی که برای نوشتنش لازم هست رو داشته باشی از جنس اطالاعات و مواد مورد لازم، و روشون مسلط باشی اون وقت شروعش می کنی، و وقتی شروعش می کنی، بالاخره تمومش می کنی! و البته در مورد من همیشه هم این طوری بوده که سرعتم در اغاز کار با سرعتم در پایان کار قابل مقایسه نبوده یعنی آخرش خیلی تند میشم و دیگه نمیشه از کامپیوتر جدام کرد در صورتیکه اولش خیلی کند پیش می رم...خلاصه
اما امروز وسط نوشتن به این فکر کردم که چقدر تعریف مساله شیرینه! و چقدر شیرین تر میشه اگه بتونم یه بخش سیاست گذاری به تهش بچسبونم یعنی خودم احساس می کنم کار رو دارم درست انجام میدم اگه اون تهش رو دریابم :)
خلاصه که نذر که اگر بردم فلوشیپ رو تمام سعیم رو می کنم که بخش پالیسی تهش اضافه کنم :)
فعلا
قربون شما

یکشنبه

فیلم ها...قصه ها

دیدید توی فیلما، با بهتره بگم توی فیلم های ایرانی به ویژه، وقتی آدمها خسته ان، بریده ان،‌گم شدن، گیر افتادن،‌کلی سوال دارن، پا میشن یه چن روزی میرن یه جایی با خودشون تنها میشن بعد وسطش اون آدمشون رو می بینن؟ اون آدمی که یه سنی ازش گذشته و یه دانشی داره و یه حرفای خوبی می زنه که دل آدمو قرص می کنه و آدم می تونه بهشون اعتماد کنه و تسلیم تجربه شون بشه؟
مثلا میرن توی نونایی طرف، یا میرن توی قهوه خونه اش که توی مسیر شیبدار یه روستای بین راهی قرار گرفته؟ بعد هوا ابریه، گرفته است، یه نم بارون هم داره می باره... بعد فقط چند کلمه گنگ و مبهم حرف می زنن ولی طرف انقد داناست و با تجربه هست و انقد روی اون ادم شناخت داره که خیلی وارد جزییات نمیشه اما با این وجود چند تا جمله میگه که طرف رو روشن می کنه...
الان یکی از اون ادمها می خوام. یعنی مدتی هست که می خوام
و ندارم هم واقعا
یعنی خیلی بهش فکر کردم
اما یکی که هم سنش انقد بالا باشه هم انقد خردمند باشه هم منو انقد خوب بشناسه ندارم دور و برم
یکی که بهش بگم ببین فلانی اینجوریاست و اونم بگه که خوبه که یا بگه که مطمینی؟
یا حالا هر چی
اصن فقط باشه و هیچی نگه و من چند روز برم پیشش 
.
.
پانوشت: توی سفر اخیرم با بچه های دانشکده به ارتفاعات رشته کوه کاسکیدز رفتیم بالای یه کوه خیلی جنگلی، یه کوهی که درست مث کارتون ها سرش تیز بود و نوک نوکش فقط به اندازه یه کلبه جا بود و اتفاقا یه کلبه قدیمی با پنجره های بزرگ شیشه ای با یه دودکش بزرگ هم روش ساخته بودن...توی ارتفاع ۷۰۰۰ متری...بعد وقتی رسیدیم اونجا دیدیم یکی توی کلبه است. یه اقایی بود حدودا ۳۵ ساله با یه دفترچه کوچیک و یه مداد و یه بطری آب که بیرون کلبه روی پله ها نشسته بود...تنهای تنها، اون بالا، استادی که همراهمون بود که مدیر دانشکده مونه از اون ادمهایی هست که اگه توی شرق به دنیا اومده بود الان یکی از همین ادمهای توی فیلم ها بود که خردمندند اما چون محصول غربه یخورده پتانسیل هاش بالفعل نشده در این زمینه، اما با این حال رفت نشست کنار طرف و چند جمله با هم حرف زدن، دقیقا مث فیلمها، پنج دقیقه نشد مکالمه شون اما از چهره هاشون معلوم بود که حرفهای مهمی زدن و بعد ما اونجا رو ترک کردیم که مرد گم یا مرد کانفیوزد یا هر چی، که مرد با خودش تنها باشه...

مسیولیت

احساس می کنم کاری نیمه تمام دارم. 
مدتی پیش فکر می کردم باید کاری را انجام بدهم و تصمیمی را بگیرم، به دلایلی که مدتی بعدش متوجه شدم دلایل درستی نبوده اند. این روزها اما احساس می کنم که باید آن کار را انجام بدهم، اینبار اما به دلایلی که به نظرم اشتباه نمی آیند. 
مدتی پیش که می خواستم این کار را بکنم، با وجود اینکه می دانستم که ممکن است دلایلم اشتباه باشم اما مسیولیتی را متوجه خودم نمی دیدم. اما این روزها که احساس می کنم باید این کار را انجام بدهم، با وجود دلایلی که به نظرم درست می آیند، آنچنان مسیولیتی را متوجه خودم می بینم که به من اجازه نمی دهد، کاری را که برایش دلایل درستی دارم را انجام بدهم.
.
.
احساس می کنم کاری نیمه تمام دارم که از فکر تمام کردنش احساس خوبی به من دست نمی دهد

حالا میان مسیولیتی که در قبال خودم و راهم و زندگیم و زندگانیم دارم و مسیولیتی که در اثر تصمیم هایم ممکن است دیگران را و پروسه های دیگر و چیزهای دیگر این دنیا را مورد نشانه قرار بدهد، انتخاب سختی دارم
اگر چند سال پیش بود، بی هیچ شک و مجالی، مسیولیتی که در قبال خودم داشتم را انتخاب می کردم اما زمان که بر روحت می گذرد، انگار دیگر همه چیز انقدر واضح و مشخص نیست. مرزها قاطی می شوند و راهها گم می شوند و مسیولیت ها هم پوشانی می کنند.
و جاهایی هست در این زندگی که مسیولیتی که در قبال خودت داری با مسیولیتی که در قبال دیگران یا سایر پروسه ها و چیزها داری می تواند انقدر مخلوط شود که ندانی کدامش برای خودت هست و کدامش برای دیگران و کدامش بی دلیل.