دوشنبه

روی تخت بادی ایی که خیلی دوسش دارم نشستم و فک می کنم که پارسال درست همین موقع ها، اینجا اتاق مامان و بابا م بود با یه عالمه چمدون و سوغاتی و خوشحالی و خستگی. حالا من اومدم اینجا، در اتاق رو که باز کردم بوی یه عالمه احساسات قاطی که معلوم نیست چی به چین، زد توی دماغم، انقد زیاد بود که شب اول روی کاناپه وسط هال خوابیدم و فردا صبحش کم کمک خزیدم توی اتاق،‌ اول کوله پشتی ام رو اوردم گذاشتم کنارش، بعد تخت رو برای خوابیدن آماده کردم، بادش کردم، ملافه تمیز روش کشیدم، بعد هم پتوها رو عوض کردم که هیچی شبیه قبل نباشه...چون خیلی وقته که دیگه هیچی شبیه قبل نیست...هیچی... دیروز که خزیدم توی اتاق و وسط روز دو ساعتی رو توی اتاق موندم فکر کردم دیگه امشب میام توی اتاق و راحت می خوابم...حالا اما پاسی از شب گذشته و من همچنان دارم کلنجار میرم که بخوابم... می بینم که برای فراموشی فقط حذف اشیای یادآور کافی نیست، یعنی در واقع هیچی کافی نیست...هیچی...
نمی دونم چرا اینطوری شد، نمی دونم چرا اینطوری میشه، همیشه فکر می کردم که وقتی همه کارهات رو درست و به موقع و با فکر انجام بدی همه چی درست پیش میره تا اخرش...اما چه خیال خامی...چه خیال خامی که هیچ کدوم از همه چیزهای موقع و شاید درست، منو در جای درستی ننشوندند...حالا اما زدم زیر همه چیزای درستی که بودن...دیگه نه انها درستند، نه تو درستی، نه روزمره درست است، نه من درستم نه هیچ چیز سر جایش هست...فاصله همه شان با جای درستشان اما به نازکی یک موست...اما مویی که انقدر قوی هست که وظیفه فاصله بودنش را به نحو احسن اجرا کند...پاره نمی شود..چنگ می اندازم ...چنگ می اندازم و این سلسله موی را تای پاره شدن نیست انگار...تای پیله شدنش هست اما...مثل کرم ابریشمی که پروانه شده اما یک جای کار نتوانسته پیله نازکش را بشکافد و حالا که پیله به حد کافی جان گرفته و ضخیم شده، پروانه انقد لطیف و نازک شده که دیگر شکافتن پیله در توانش نیست...مثل کرمی که پروانه شد...در پیله زندگی خزیده ام و صدای باران را که بر پیله می زند را خوب می شنوم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر